کیارادکیاراد، تا این لحظه: 12 سال و 5 روز سن داره
روناکروناک، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

روزهای رویایی....DEARM ON

آشنایی با روز جهانی کودک

کشورهای جهان روزهای کودک مختلفی برای خود دارند؛ اما روزجهانی کودک را خود بچه‌ها به وجود آورده‌اند.در سال 1986 در چنین روزی 2 تن ازدانش‌آموزان 9 ساله مدرسه آتاتوری در نیویورک با نگارش نامه‌ای از همه بچه‌های دنیا خواستند که با هم روزی را به صلح اختصاص دهند. در پیام یکی از بنیانگذاران روز جهانی کودک آمده است: «بزرگترهای ما عقاید ثابتی دارند. آنها ما را دوست دارند چون بچه‌هایشان هستیم اما آیا آنها می‌دانند که چه دنیایی را برای ما بوجود می‌آورند. اگر کمترین اشتباهی در ماشین هسته‌ای آنها رخ دهد ما هرگز شانسی برای رشد نخواهیم یافت. ما امکانی برای رشد و پرورش می‌خواهیم.» کودکا...
17 مهر 1392

بالا بالاها....

این روزها در بیشتر مواقع مشغول اینی که چیزی را زیر پات بگذاری و دستت را به چیزهایی که قدت نمیرسه برسونی از اسباب بازیهات گرفته تا وسایل آشپزخونه و......منم تا اونجایی که واست خطری نداشته باشه مزاحم کارت نمیشم و اجازه میدم تا به هدفت برسی ولی در بعضی مواقع باید یه دخالتهایی بکنم هرچند از این موضوع خوشت نمی یاد و گاهی گریه شما را به دنبال داره ولی خب چاره ای نیست  گاهی هم اینقدر اینکار را تکرار میکنی که دیگه مامانی حسابی کلافه میشه...    مثلا رفتن روی سطل آشغال و دسترسی به ظرفها یکی از اون کارهایی که حسابی مامان را عصبانی میکنه البته راه کار منم اینه که بدون هیچ داد و بیدادی فقط بغلت میکنم و میگذارمت زمین و شما هم با گریه چند ب...
15 مهر 1392

ببری....ببری...

اين اسباب بازي كه اسمش را ببري گذاشتيم  جزء خريدهاي سيسمونيت بوده كه من خيلي دوستش داشتم و منتظر بودم زودتر بزرگ بشي و بتوني باهاش بازي كني....ولي وقتي يه كوچولو بزرگ شدي و ببري هم در جمع اسباب بازيهايي قرار گرفت كه هر روز باهاشون بازي ميكني اولش فكر كردم كه خيلي هم انتخاب خوبي نبوده چون احساس ميكردم خيلي خيلي شل و وقتي سوارش ميشدي با يه فشار كوچك ميفتاد ولي حالا متوجه شدم كه اين ببري بيچاره زيادم بد نيست اون موقع شما هنوز خوب ياد نگرفته بودي كه باهاش چه جوري بازي كني .... اين روزها دائم داري باهاش بازي ميكني و مثل كاميوني كه مامان عفت جون خريده بود يكي از اسباب بازيهاي مورد علاقه شماست كه در بيشتر مواقع بازي ، باهاش سر...
10 مهر 1392

كياراد من كجاست ؟

هميشه دوست داشتم كه با اسباب بازيهات حسابي بازي كني و نسبت به اونها بي تفاوت نباشي ...حالا اين قدر قشنگ با يك به يك اسباب بازيهات بازي ميكني كه ماماني كلي ذوق ميكنه و از اين بابت خيلي خيلي خوشحالم ...و به نظرم مياد كه بچه خرابكاري هم نيستي و با وجود اينكه با همه اونها بازي ميكني ولي اصلا خرابشون نميكني البته چند تايي از اونها آسيب ديده كه بيشتر به خاطر علاقه شديد شما به ايستادن روي اونهاست كه باعث شده بعضي از اونها ترك بخوره...كه البته از اين هنرنمايي شما يعني ايستادن روي چيزهايي مختلف حتما سعي ميكنم يه پست برات به يادگار بنويسم تا ببيني با اين پاهاي كوچولوي كپلت روي چه چيزهايي كه نميرفتي.... تصميم دارم هر بار عكسهايي از بازي كردنت با وساي...
6 مهر 1392

دنياي ديروز و امروز من...

انگار همين ديروز بود كه بودن يه كوچولوي دوست داشتني را در وجود خودم احساس ميكردم و از حس اين كه يه موجود كوچولو از جنس من در وجودم داره رشد ميكنه غرق در دنيايي شگفت انگيز ميشدم و به نظرم نه ماه انتظار زمان خيلي خيلي زيادي بود براي رسيدن به روزي كه بتونم در آغوشت بگيرم ...ولي اين نه ماه به سرعت به چشم برهم زدني با تمام لحظه هاي خوب و بياد ماندني كه برايم به يادگار گذاشت به پايان رسيد... تو متولد شدي ...غرق در احساسم ... ولي پر از حسهاي مبهم ...پر از حس دوست داشتن ...پر از حس دوست داشته شدن...انگار در دنيايي زيبا و رويايي كه روزي بودن در آن آرزويم بود سردرگم و غريبه ام ...حتي خودم را هم پيدا نميكنم ...نميدانم اين همان روزهايي...
4 مهر 1392

تنبلي مامان رويا

تقريبا يه دو ماهي ميشه كه خانه بازي نبرده بودمت البته دليل خاصي نداشت به جز تنبليهاي مامان رويا و هر هفته ميگفتم از اين هفته حداقل هفته دوشب ببرمت ولي هرشب را به شب بعد موكول ميكردم...تا بالاخره اين طلسم تنبلي شكسته شد و ديشب كه بابا كورش مي خواست بره استخر من و شما هم به خانه بازي رفتيم ....وقتي رسيديم هيچ كس اونجا نبود و فقط من بودم و پسر گلم كه چون خيلي وقت بود كه نيامده بوديم با همه چيز غريبه شده بود و در دقايق اول دستت را از دست مامان جدا نميكردي و مامان را با خودت به اين طرف و اون طرف ميكشيدي ...منم از دست خودم عصباني كه چرا اين مدت تنبلي كردم كه تو اين طور با وسايل بازي كه قبلا با شوق به طرفشون ميرفتي غريبه شدي...ولي خب بعد از يك ربعي...
4 مهر 1392

به خونه برگشتیم.....

پس از تقریبا یک ماه سفر دو نفره ما به پایان رسید ، هفته پیش بابایی به اصفهان اومد و جمعه به همراه هم به خونه برگشتیم...... توی این مدتی که اصفهان بودیم کلی به گل پسرم خوش گذشت به قدری خونه مامان عفت جون مشغول بازی و شیطنت بودی که حتی برای غذا خوردن هم آروم و قرار نداشتی و اصلا غذا خوب نمیخوردی .... خصوصا این روزهای آخر به نظرم میومد از همیشه شیطون تر شده بودی ودیگه مامانی را حسابی خسته کرده بودی و هرچند میشد حالا که بابایی اومده چند روزی بیشتر بمونیم ولی دیگه از بابایی خواستم که زودتر بریم خونه چون بعضی اوقات احساس میکردم دیگه کلافه شدم و کنترل رفتارت از دستم خارج شده ، مثلا اگه چیزی میخواستی و بهت نمیدادیم گریه میکردی و این موضوع کلی ذهن...
4 مهر 1392
1